والي مصر ولايت، ذوالنون

شاعر : جامي

آن به اسرار حقيقت مشحونوالي مصر ولايت، ذوالنون
در حرم حاضر و ناظر بودمگفت در مکه مجاور بودم
نه جوان، سوخته جاني ديدمناگه آشفته جواني ديدم
کردم از وي ز سر مهر ساللاغر و زرد شده همچو هلال
که بدين گونه شدي لاغر و زرد؟»که: «مگر عاشقي؟ اي شيفته مرد!
که‌ش چو من عاشق رنجور بسي‌ست»گفت: «آري به سرم شور کسي‌ست
يا چو شب روزت از او تاريک است؟گفتمش: «يار به تو نزديک است
خاک کاشانه‌ي اوي‌ام همه عمر»گفت: «در خانه‌ي اوي‌ام همه عمر
يا ستمکار و جفاجوست به تو؟»گفتمش: «يک‌دل و يک‌روست به تو
به هم آميخته چون شير و شکر»گفت: «هستيم به هر شام و سحر
گفتمش: « ... جا افتاده ... »\N
« ... جا افتاده ... »\N
سر به سر درد شده بهر چه‌اي؟»لاغر و زرد شده بهر چه‌اي؟
به کزين گونه سخن درگذريگفت: «رو رو، که عجب بي‌خبري!
جگر از هيبت قرب‌ام خون استمحنت قرب ز بعد افزون است
نيست در بعد جز اميد وصالهست در قرب همه بيم زوال
شمع اميد روان افروزدآتش بيم دل و جان سوزد